دانلود رمان ردلاین pdf

دانلود رایگان رمان ردلاین اثر هانی زند

عنوان رمان ردلاین
نویسنده هانی زند
ژانر عاشقانه
تعداد صفحه 1007
ملیت ایرانی
ویراستار سایت رمان بوک

دانلود رمان ردلاین pdf

معرفی رمان:

جاوید محتشم صاحب یکی از بزرگترین شرکت های مادلینگ لباس زیر در دنیاست که به امپراطور صنعت مد زنان معروفه! تا اینکه دختری کم سن و سال و چشم و گوش بسته از یک خانواده‌ی مذهبی و متعصب از خونه فرار می کنه و پا به شرکت جاوید خان عیاش و خوشگذرونی می‌ذاره که تو اولین دیدار وادارش می کنه برهنه بشه تا..

خلاصه رمان ردلاین

صدای اپراتور در خلوتی اتاق می‌پیچد، مریم قهقهه می‌زند. _ بی‌شرف خاموشش کرد؟ _ ریاحیا همه‌شون زبون‌نفهمن! _ راه نمی‌ده، موسیو محتشم!! وا بده. _ مگه دست خودشه؟ به گو‌شی معطل‌مانده در دستم ا‌شاره می‌زند. _ فعلاً که دست خودشه!! _ شیطونه می‌گه بدم بچه‌ها بکنشش تو گونی بیارنش واسه‌م بفهمه دنیا دست کیه! _ تو می‌خوای با پای خودش بیاد! وگرنه تو گونی کردنش واسه تو کاری نداشت! پتو را از روی پاهایم کنار می‌زنم و سرجا می‌نشینم و دستی به صورتم می‌کشم.

_ با پای خودش که بیاد، آبروی حاج‌غفور رو دودستی پیشکش می‌کنه!! _ دختره این‌کاره نیست، جاوید. سر یه کینهٔ کهنه می‌خوای رو اعتبار آرچر قمار کنی؟ _ مگه همه اولش این‌کاره بودن؟ درضمن… پرسشی نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد: _ باید بدنش‌و می‌دیدی!! حاجی این یکی‌و با دقت ساخته!! مشتی به بازویم می‌کوبد. _ مشکوک می‌زنیا! حواست هست؟ نکنه جدی‌جدی خبریه؟ هوم؟ پاهایم را از تخت آویزان می‌کنم و سرپا می‌ایستم. با نگرانی نگاهم می‌کند. _ جواب که نمی‌دی ازت می‌ترسم، جاوید!

مقابلش که لبهٔ تخت نشسته، می‌ایستم و گونه‌اش را به‌نرمی می‌کشم. _ یه‌کم صبر کنی خبرش تو کل شهر می‌پیچه! قراره مثل بمب صدا کنه. صورتش را عقب می‌کشد. _ الان می‌خوای چیکار کنی؟ با رخوت سمت حمام می‌روم. _ اگه اجازه بدی می‌خوام برم حموم! تو هم زود برو حاضر شو! _ کجا می‌ریم، جاوید؟ _ بیمارستان!! _ دست از این کینه بشور، جاوید. _ بی‌خیال، مریم. تو که می‌دونی من به کارمندام توجه ویژه‌ای دارم. _ به همهٔ کارمندات؟ چشمکی می‌زنم و داخل حمام می‌شوم. این جدیده یه جور عجیبی چشممو گرفته…

قسمتی از رمان:

_خانواده ات خبر دارن که الان برای این کار اینجا هستی؟

خونسرد نگاهش می کنم. سعی می کنم استرسم روی صدایم اثر نداشته باشد.

_بله! در جریان هستن!

اشاره ای به لباس هایم می کند.

اما من اینطور فکر نمی کنم خانواده ات خبر ندارن، درسته؟ حوصله ی دردسر ندارم!

_گفتم که خبر دارن.

_به خانواده ات گفتی که دقیقا برای چه کاری قرار هست استخدام من بشی؟

نفس عمیقی می کشم و پلک برهم می گذارم.

_من سنم برای تصمیم گیری کافی هست آقا.

با تحسین تماشایم می کند.

_نترس و جسور. جا داره ایستاده تشویقت کنم یک دختر با نگاه تیز! نمیشه از کنارش گذشت!

_ممنون!

_خب، دختر خانم! بریم سر اصل مطلب، کله ام را به نشان تأیید تکان می دهم که با دست اشاره ای می کند خیلی آهسته و آرام به سمت نزدیک ترین کاناپه مقابل میز بزرگش می روم…

در قسمت دیگر این رمان ایرانی جذاب می خوانیم:

دستش را به علامت سکوت بالا می‌آورد و حرفم نصفه‌ و‌ نیمه در دهان رها می‌شود. _ بیبی‌‌چکم مثبت شده! جوری به سمتش می‌چرخم که هیچ متوجه رفتن ماشین به‌سمت گاردریل‌های اتوبان نمی‌شوم. دستش را روی دهانش می‌گذارد و جیغ می‌کشد: _ جاویدددد! بعد که ماشینی بوق‌زنان از کنارمان می‌گذرد، تازه به خودم برمی‌گردم و فرمان را سفت می‌چسبم. _ بیبی‌چکت…‌؟ یعنی حامله… حامله‌ای… دوباره به جلد بی‌تفاوتی‌اش بر‌می‌گردد و یک اوهوم می‌پراند. _ از کی؟ باباش کیه؟

با چشم‌های گردشده نگاهم می‌کند و لب می‌زند: _ یعنی چی؟ مغزم به‌شدت درصدد انکار برمی‌آید. احمقانه می‌پرسم. _از بابک حامله‌ای؟ بچهٔ… بابک؟ _ من مریمم، جاوید! با فاحشهٔ شهر نو که طرف نیستی! کف دستم را عصبی به لب‌هایم می‌چسبانم و پوزخند می‌زنم. _ وا دادی، دخترم؟ واسه اون پفیوز؟ پر اخم نگاهم می‌کند. _ قرار شد تو زندگی خصوصی هم دخالت نکنیم، عشقم! _ زندگی خصوصی؟ تو مثل این که یادت رفته من کی‌ام!؟ یک نخ از پالتویش را بین انگشتان ظریفش گیر می‌اندازد و به بازی‌اش می‌گیرد.

_ تو جاویدی دیگه!! _ همین؟؟ من جاویدم؟ لابد اون‌قدرم غیرتم نم ‌زده که میای تو چشمم نگاه می‌کنی می‌گی از بابک حامله‌ای!! پقی می‌خندد و با دستش به نشان «برو بابا» اشاره‌ای می‌کند. _ غیرتی شدی، جاوید ؟؟ خودتی؟؟ _ اون که بی‌غیرته…. ابروهایش را بالا می‌دهد و چشم درشت‌کرده تماشایم می‌کند. _ بی‌غیرت کیه؟ هان؟ با شمام عالی‌جناب محتشم کبیر!! _ می‌خوای نگهش داری؟ _ نگفتی بی‌غیرت کیه؟ اونی که با دوست‌دخترش می‌خوابه یا اونی که دق‌ و‌ دلی چندساله رو می‌خواد سر یه دختربچه در بیاره…

دیگر رمان های هانی زند

رمان پنجره فولاد

خلاصه کتاب: زن منو با اجازه‌ٔ کدوم بی‌غیرتی بردید دکتر؟ حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد. تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست! عمران صدایش را بالاتر می‌برد. رگ‌های ورم‌ کردهٔ گردنش خبر از فوران آتشفشان می‌دهند. زن من نیست؟ مامور کلانتری «لااله‌الا‌الله» زیر‌لبی زمزمه می‌کند.

رمان تریاق

کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از یکی دو شب شریک زندگی و سقف خونه‌ش نبوده! عالی‌جناب حتی توی انتخاب شریک تختش هم به شدت وسواسی عمل میکنه! قصه از اون‌جا شروع میشه که رقباش برای زمین زدنش از هر راهی استفاده میکنن حتی دست به دامن یکی از بزرگترین خلاف کارهای جنوب شهر شدن دختری که به پنجه‌طلا معروفه! نوارهای پیروزی برای جناب فخار دریده میشه اما اون هرگز از باعث رسواییش نمیگذره و برای این کار روش‌های کثیف خودش و داره.

رمان رخساره

نگاهش را با لبخند از جایگاه عروس و داماد گرفت و دکمهٔ کت خوش‌ دوخت و اسپرتش را بست. با دقت اطراف را از نظر گذراند. همه‌ چیز مرتب بود. به‌ قاعده و طبق اصول. بیخود نبود تک‌ تک تاریخ‌ های چند‌ ماه آینده‌ اش هم برای مراسم عروسی رزرو شده بود. حالا تالار پذیرایی‌اش حسابی اسم و رسم در کرده بود. تذکری به یکی از پیشخدمت‌ها داد و جلوتر رفت. امشب مراسم خاصی بود. برای عروسی خواهر دوست قدیمی‌اش حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز باید به نحو احسن انجام می‌شد …

رمان عروس کاغذی

ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا می‌گذارد. اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل. ترانه می‌تونه اعلا رو عاشق خودش کنه؟ …