«عاطفه» چهرهِ پر هیبت آن مرد سپاهی
هر چه به سیزدهم دی نزدیکتر شدیم، صدای «هرگز»های حاج قاسم بلندتر از گذشته در شهر طنینانداز شد. این روزها بیلبوردهای شهر و تابلوهای نصب شده در واگنهای مترو و اتوبوسهای شهر فرازی از وصیتنامهاش را مقابل چشم شهروندان و مسافران تهرانی قرار داد. «هرگز»هایی که خواننده را تا دقایقی به ژرفای اندیشه فرو میبرد و این سوال را در ذهن به وجود میآورد که مگر در پشت چهره پر هیبت آن مرد سپاهی، میتوان دریایی از عاطفه یافت؟
به گزارش تیتر نیوز، امروز سیزدهم دی چهارمین سالروز به شهادت رسیدن سردار سرلشکر قاسم سلیمانی در سال ۱۳۹۸ است.
فرماندهی سپاه قدس را به مدت ۲۲ سال از ۱۵ بهمن ۱۳۷۶ تا ۱۳ دی ۱۳۹۸ بر عهده داشت و با ساماندهی جبهه مقاومت در عراق، لبنان و سوریه، محور جبهه مقاومت در شرق مدیترانه را با همکاری همرزمانش طرحریزی و اجرا کرد.
بیش از ۴۰ سال کار اطلاعاتی و نظامی کرد و علاوه بر بنیانگذاری محور مقاومت اسلامی بساط سفاکان داعشی را در عراق و سوریه در هم پیچید و پایان داعش را در هر دو کشور اعلام کرد و خبر آن را در سیام آبان ۱۳۹۶ در نامهای مفصل به اطلاع مقام معظم رهبری رساند.
قاسمِ مهربان یا خشمگین
تصویر به یادگار مانده از حاج قاسم در کادر عکسها، دو چهره کاملا متفاوت از او را ثبت کرده است. یک تصویر نهایت مهربانی و رافت و دیگری غلظت خشم و هیبت زیاد را.
حاج قاسم هنگام راز و نیاز با معبود، در بین مردم، در میان همرزمان و در کنار فرزندان شهدا متواضع و بشاش بود و از ته دل میخندید اما در اتاق طرح و برنامه عملیاتهای نظامی، در وسط میدان نبرد و هنگام رویارویی با جبهه کفر و مزدوران آنها، خشمناک و ویرانگر بود.
با تصویرسازی از هر دو چهره حاج قاسم در ذهن، ناخداگاه اولین فرازِ آیه ۲۹ سوره فتح به ذهن خطور میکند. «محَمَّدٌ رَسُولُاللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ»
اما کسی چه میداند که در ورای آن چهره پر هیبت و پر جذبه، قلبی مهربان و رئوف وجود داشت که پرده از ژرفای احساس حاج قاسم بر میداشت.
بهمن ماه ۹۹ برای اولین بار نامهای از سردار شهید به فرزندش منتشر کرد که در آن حاج قاسم اَسرار نهان در اعماق وجودش را هویدا کرد. احساس مستتر در جملات این وصیتنامه به خوبی گویای عشقی است که حاج قاسمِِ سپاهی به مردم و فرزندان وحشتزده فلسطینی و لبنانی و سوری و عراقی داشت.
او نامهاش را اینگونه آغاز کرد: «آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد، در رضایش راضیام.
در این سفر برای تو مینویسم تا در دلتنگیهای بدون من، یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف بهدرد بخوری در آن یافتی که به کارت آید.
هر بار که سفر را آغاز میکنم، احساس میکنم دیگر نمیبینمتان. بارها در طول مسیر چهرههای پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کردهام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریختهام. دلتنگتان شدهام، به خدا سپردمتان، اگر چه کمتر فرصت ابراز محبت یافتهام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم.
اما عزیزم هرگز دیدهای کسی جلوی آیینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق میافتد اما چشمانش برایش باارزشترینند. شما چشمانمنید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از ۲۰ سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان، پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید.
دخترم هر چه در این عالم فکر میکنم و کردهام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمیتوانم و این به دلیل علاقهی من به نظامیگری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست.
نه دخترم من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسؤولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما.
من دیدم هر کس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است. یکی علم میآموزد و دیگری علم میآموزاند. یکی تجارت می کند، کسی دیگر زراعت میکند و میلیونها راه یا بهتر است بگویم، به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را میبایست انتخاب کنم.
با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا، طول این راه چقدر است؟ انتهای آنها کجاست؟ فرصت من چقدر است؟ و اساسا مقصد من چیست؟ دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی میمانند و میروند. بعضیها چند سال برخیها ۱۰ سال اما کمتر کسی به یک ۱۰۰ سال میرسد. اما همه میروند و همه موقتند.
دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آنها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد.
فکر کردم برای شما زندگی کنم، دیدم برایم خیلی مهماید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همهی وجودم را درد فرا میگیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شعلههای آتش میبینم. اگر شما روزی ترکم کنید، بند بند وجودم فرو میریزد اما دیدم چگونه میتوانم حلال این خوف و نگرانیهایم باشم.
دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهمِ مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گلهای وجودم هستید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مردن خود جلوگیری کنند و یا ثروت و قدرتشان مانع مرضهای صعبالعلاجشان شود و از در بسترافتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کردهام و راه او را.
اولین بار است که به این جمله اعتراف میکنم.
هرگز نمیخواستم نظامی شوم، هرگز از مدرج شدن خوشم نمیآمد. من کلمهی زیبای «قاسم» را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدارِ شهید بر میخواست بر هیچ منصبی ترجیح نمیدهم.
دوست داشتم و دارم «قاسم» بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید «سرباز، قاسم» آن هم نه قاسم سلیمانی که گندهگویی است و بار خورجین را سنگین میکند.
عزیزم از خدا خواستم همهی شریانهای وجودم را و همهی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند.
این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتهام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی میبینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعهی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه … بلکه برای آن طفل وحشتزده بیپناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچهبهسینهِ چسباندهِ هراسان و برای آن آوارهِ در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است، میجنگم.
عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.
دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی میکنید. چه کنم برای آن دختر بیپناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز … که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه میتوانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام.
دخترم خیلی خستهام. ۳۰ سال است که نخوابیدهام اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلتِ من، آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس است، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است، حسینم و رضایم است، از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم.»
خاطره همراه
مهدی ایرانمنش که بیش از ۳۵ سال با حاج قاسم رفاقت داشت و سالها مسؤول دفتر او در سپاه قدس بود در بیان گوشهای از احساسات حاج قاسم، گفت: شهرت سردار سلیمانی به این دلیل است که همه عمرش را در مسیر مجاهدت بود. ایشان در تهذیب نفس، شب زندهداری، راز و نیاز با خالق و ارادت به ائمه اطهار خصوصا حضرت الزهرا(س) همواره پیشقدم بود، حتی خانهاش در کرمان را به بیتالزهرا(س) تبدیل کرده بود و مراسم ایام فاطمیه را برگزار میکرد.
حاج قاسم تواضع و فروتنی خاصی داشت و هرگز منیّت نداشت. ارادت عجیبی به خانواده شهدا و فرزندان شهیدان داشت. همواره دستبوس پدر شهید بود و مادر شهدا را تکریم میکرد و در اولین حضور در شهرستانها به دیدار آنها میرفت.
بیش از اینکه به فکر خودش باشد، به فکر دیگران بود. در زلزله بم همراه با شهید کاظمی، بلافاصله در منطقه برای کمک و خدمترسانی حاضر شد و تا آخر، پای کار بود. در دیگر حوادث و بلایای طبیعی نیز همین روحیه را داشت و همواره برای کمک به مردم، شتاب داشت.
اما در میدان رزم، دشمن هرجا اسمش را میشنید سر جایش میخکوب و زمینگیر میشد. او با هیبتش در دل دشمنان ترس میانداخت.»
در آخر
با تحقیق و فکر کردنهایِ خالی از قضاوتهای یکسویه حول این پرسش که «مگر در پشت چهره پر هیبت آن مرد سپاهی، میتوان دریایی از عاطفه یافت؟» حقایق بیشتری از شخصیت عاطفی و احساسی سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی آشکارتر میشود.
انتهای پیام